داستانک اشک و عطش
پسرک همان طور که داشت زنجیر می زد توی صف در هیئت عزاداری پیش می رفت که ناگهان باران شدیدی شروع به باریدن کرد پس از چند لحظه با لحن کودکانه رو به آسمان کرد و با خود گفت : «خدایا گریه نکن بچه ها دیگه تشنه نیستن»
+ نوشته شده در سه شنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۹ ساعت توسط 01133300021
|